امروز اما شهریاری الگوی جهاد علمی و شهادت در راهیست که قدم نهادن در آن، آرزوی هر مسلمان ایرانی شرافتمندی است. او الگوی جوانان مستعد و غیور ایرانیست و شهید راه پیشرفت علمی ایران. شهیدی که صهیونیستها بعد از ترورش مثل کفتارهای وحشی به شادمانی پرداختند.
کینه صهیونیستها دستکم بخاطر به شهادت رساندن امثال «شهریاری» از دل ایرانیان پاک نخواهد شد؛ فرقی هم نمیکند که افرادی به جای شهادت شهید «شهریاری» از واژه «حذف فیزیکی» استفاده کنند یا مثلا سایت «ویکیپدیا» شهادت وی از سوی صهیونیستها را در صفحه «شهریاری» عمداً انکار کند.
مغزی که هرگز فرار نکرد
دکتر «مجید شهریاری» متولد سال 1345 در شهر زنجان بود. دو فرزند به نام های «محسن» و «زهرا» داشت. همسر وی «بهجت قاسمی» عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی است؛ کسی که در ماجرای ترور کنار وی بود و اکنون جانباز است.
شهید «مجید شهریاری» دوران مدرسه را در زنجان و دوره کارشناسی را در رشته مهندسی الکترونیک از سال 1363 تا سال 1368 در دانشگاه صنعتی امیرکبیر گذراند. وی برای ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد در سال 1369به دانشگاه صنعتی شریف رفت و توانست در سال 1371 در رشته مهندسی هسته ای فارغالتحصیل شود. یک سال بعد وارد دوره دکتری در رشته مهندسی هسته ای دانشگاه امیر کبیر شد و پنج سال بعد توانست این پایه تحصیلی را نیز تکمیل کند.
«شهریاری» مثل خیلیهای دیگر بود، اصطلاحاً «مغز» بود اما هرگز به کاروان فرار «مغز»ها نپیوست و ترجیح داد تمام تحصیلاتش را در ایران بگذراند و هیچگاه فریب بورسهای ادعایی و سراب رنگین زندگی در غرب را نخورد. جالب اینجاست که با ادامه تحصیل در ایران توانست همپایه و همتراز دانشمندان خارجی شود؛ هرچند دانشمندان خارجی هرگز در ایمان و تزکیه نفس بهپای وی نرسیدهاند.
شهید شهریاری پس از فراغت از تحصیل در دانشگاه امیر کبیر به عنوان عضو هیات علمی مشغول به کار شد و اواخر سال 80 به دانشگاه شهید بهشتی رفت. پلههای ترقی و رسیدن به درجه استادی را با کمک تواناییهای ذاتی خویش و نه بهرهمندی از رانتهای معمول برخیها، در حداقل زمان ممکن کسب کرد.
وی در کنار فعالیت علمی در مشاغل اجرایی نیز مشغول به خدمت بود. بهعنوان مثال دکتر شهریاری نماینده دانشگاه شهید بهشتی در امور اجرایی همکاری با سازمان انرژی هسته ایاز سال 83 تا زمان شهادتش بود. سابقه عضویت در انجمن هسته ای ایران را داشت و مدیر گروه کاربرد پرتوها در دانشگاه شهید بهشتی بود.
وی همچنین مشاور جمهوری اسلامی ایران در پروژه سزامی از 25/3/1387 تا زمانی بود که تروریستهای تحت حمایت صهیونیسم، با دستور مستقیم اشغالگران قدس و پس از طی دورههای آموزشی در پایگاههای رژیم صهیونیستی، وی را به شهادت رساندند. پروژهای که به نظر بسیاری از افراد آگاه، راهی برای شناسایی نخبگان ایرانی و نهایتاً ترور آنها از سوی صهیونیستها بود و فایده چندانی برای کشورمان نداشت و سرانجام این دانشمند فرزانه واستاد فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی ایران در تهران درتاریخ 8 آذر 1389 توسط رژیم صهیونیستی و باهمکاری اطلاعاتی منافقین دریک عملیات تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
خاطراتی خواندنی از شهید غنیسازی 20درصد
همواره شنیدن خاطراتی خاص از شهدای دوران دفاع مقدس، شیرین و جذاب است اما جذابتر آن است که بیش از 22سال پس از پایان جنگ تحمیلی، دانشمندی با همان روحیه، همان ایمان و همان دلسپردگی به آستان ولایت، جان خود را در سنگر علم، تقدیم همان خدایی کند که همتها و زینالدینها و باقریها و باکریها سر در راهش نهادند.
دکتر برایمان تعریف کرده بود که کلاس اول یا دوم دبستان که بوده، موقع املا نوشتن یکی از همکلاسی ها از روی دست دکتر تقلب می کرده. دکتر می گفت لجم در می آمد که چرا کسی که درسش خوب نیست نمره اش اندازه من شود؟ گفت عمدا بعضی کلمات را غلط نوشتم تا او هم غلط بنویسد. خودم هم که قبل از اینکه دفترم را به معلم بدهم، سریع غلط ها را پاک کردم./شاگرد شهید
***
دکتر می گفت معلم های دوره دبیرستان که پدرم را می دیدند به پدرم می گفتند این خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب می داد که مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه./شاگرد شهید
***
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد. گفت آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم./دوست دوران دانشجویی
***
سال 77، 78 بحث های پلورالیسم دینی مطرح بود آن ایام بحث های آقای جوادی آملی را دنبال می کردیم، ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند. این بحث های در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ می خورد. یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد، بعد فرمول های مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را می بینید؟ در آن فضا برای ما خیلی جالب بود. آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبت های آقای جوادی آملی شباهت دادم. بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحث های فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال می کردند. آن موقع نمی دانستم./شاگرد شهید
***
رفتار دکتر به گونه ای بود که آدم ها را به مسائلی راغب می کرد. خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا می شدند چادری می شدند./شاگرد شهید
***
اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغام گیر صدای مجید را می شنوید که می گوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشته ام. پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریه اش گرفته بود. ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود سلام عزیزم می خواستم صدای بچه ها را بشنوم، با زبان ترکی گفته فدای صدایت بشوم، دیشب زنگ زدم به حاج خانم بغض کرد، گفتم پیغامتان را گرفتم. گفت صدای مجید را شنیدم. گفتم صدا را برای شما نگه داشته ام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزن. هفت تا زنگ که بخورد مجید حرف می زند./همسر شهید
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار می خواند. با حافظ عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت می برد. وقتی حافظ می خواند، اشک روی گونه هایش روان بود. بعضی وقت ها دلش می خواست خانمش را هم شریک کند. می آمد آشپزخانه، می گفتعزیز؛ ببین چه گفته، شروع می کرد به خواندن من هم ظرف می شستم. طوری رفتار می کردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. می خواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس می کرد که من هم یک ذره می فهمم. خوشحال می شد. همیشه به خدا می گفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی./همسر شهید
***
می خواستیم بین دو رشته امتحان دهیم. برای این کار حتماً باید درس ترمودینامیک را پاس می کردیم. همراه مجید از یکی از دوستان خواستیم که درس ترمودینامیک را به ما درس دهد. قبول کرد و سه روز به ما درس داد. بعد از امتحان، نمره مجید چهار نمره بیشتر از آن دوستی بود که به ما درس داد. او به شوخی به مجید گفت اینها را من به تو یاد دادم! چطور بیشتر شدی؟! /دوست دوران دانشجویی شهید
***
یک مقطعی احساس کردیم بین اساتید تضادها و دسته بندی هایی وجود دارد. معمولاً چنین گروه بندی هایی در دانشکده های مختلف وجود دارد؛ اما احساس کردیم این تیپ اساتید را در دانشکده زیاد تحویل نمی گیرند. دکتر شهریاری و دوستانش می خواستند دانشکده فیزیک تبدیل به دانشکده مهندسی هسته ای شود، اما جبهه مقابلشان در برابر این کار مقاومت می کرد. طیف دکتر شهریاری و دوستانش حزب اللهی بودند. طرف مقابلشان هم در ظاهر مذهبی بود؛ اما به راحتی درباره دیگران حرف و تهمت می زدند. اما دکتر شهریاری و دوستانش حتی اجازه نمی دادند سر کلاس هایشان از اختلافات صحبت کنیم. منش و اخلاقشان این بود./شاگردشهید
***
سال 64 یا 65 تصمیم گرفتم از جبهه برگردم و بعد از گذراندن چند واحد درسی دوباره برگردم. رفتم پیش دکتر، گفتم بعضی از درس ها پیش نیاز دارد و من نمی توانم آنها را بخوانم. بعد گفتم که خوش به حال شما. دکتر گفت خوش به حال ما نه! بلکه خوش به حال شما. گفتم چرا؟ گفت که شما در جبهه چیزهایی به دست آوردید که ما هرچه درس بخوانیم یا درس بدهیم، نمی توانیم به آنها برسیم. ایام جنگ عده ای به سمت شهادت می رفتند؛ اما دکتر خودش زمینه هایی فراهم کرد تا شهادت سراغش بیاید. البته دکتر دو نوبت جبهه رفته بود؛ در عملیات مرصاد هم بود./دوست دوران دانشجویی شهید
***
در سال 66 و 67 که در خوابگاه بودیم، دوستان عمدتاً در بعضی از دروس پایه مشکل داشتند. برنامه ای طراحی شد تا آقای شهریاری ریاضی یک و دو را به بچه ها آموزش دهد. بعد از جنگ هم، نهادی در دانشگاه ها ایجاد شد که یکی از اهداف آن کمک به افرادی بود که به واسطه حضور در جبهه از درس عقب افتاده بودند. دکتر در این زمینه به شدت فعال بود و کلاس های جمعی یا دو، سه نفری تشکیل می داد. /دوست دوران دانشجویی شهید
***
اسباب کشی آزمایشگاهی کار سختی است. وسایل آزمایشگاهی، هم سنگین هستند و هم حساس. قیمت آنها هم بسیار بالا است و بعضی از آنها را به واسطه تحریم نمی توانستیم از خارج بخریم. برای انتقال آنها چند نفر از خدماتی ها را به کار گرفتیم. خود دکتر هم بود و مرتب تذکر می داد تا وسیله ای نشکند. یک دفعه پای یکی از نیروها گیر کرد و یک وسیله شکست. دکتر او را سرزنش کرد. آن بنده خدا دلگیر شد و از جمع فاصله گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رفت کنارش و صورتش را بوسید. گفت از من ناراحت نباش، اینها همه قیمتی اند و کمتر پیدا می شوند. باید مواظب باشیم. /شاگردشهید
***
سه شنبه ها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان می رفتیم فوتبال. یک روز هندوانه ای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!/دوست شهید
***
نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) مشکی می پوشید. می گفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ می گفت وفات است. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمی کردند ناراحت می شد. می گفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی می گذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امام ها نمی گذارید. اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی می گرفت و در دانشکده پخش می کرد./کارمند دانشگاه
***
درباره دانشجوها می گفت این ها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اینها را به ما سپرده اند. اگر مریض می شدند یا مشکل مالی داشتند، رسیدگی می کرد. به سؤالات دانشجویان اساتید دیگر پاسخ می داد. بعضاً دانشجویانش اعتراض می کردند چرا دانشجویان اساتید دیگر جلوی اتاقش صف می کشند./همکار شهید
***
به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت می داد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگی اش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمی گرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر می دید دانشجویی سال قبل فارغ التحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا می کرد یا در پروژه های خود، از او استفاده می کرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، می گفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حق الزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچه ها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند./شاگرد شهید
***
دکتر کم وزن بود، ولی انرژی زیادی داشت. به شوخی می گفتم دکتر مثل مورچه است و می تواند پنج برابر وزن خودش را بلند کند. اگر می خواستیم جایی را تجهیز کنیم، طوری همکاری می کرد که اگر کسی او را می دید تصور می کرد نیروی خدماتی است. در راه اندازی کارگاه ها و تجهیزشان مشارکت می کرد. می رفت بازار، وسیله ای را که مورد نیاز بود می خرید. وقتی پروژه به ایشان ربط داشت، همه کارهای اجرایی و مالی را خودش انجام می داد. اگر وارد امور مالی هم می شد، درست و حسابی کار می کرد.
***
علاقه مندی و پشت کارش سبب می شد که نیروهای رشته های تخصصی دیگر هم جذبش شوند. یکی، دو جلسه با بچه های کشاورزی صحبت کردیم. خیلی زود کارشان به مبادله شماره تلفن رسید. اگر با متخصصان سازمان فضایی صحبت می کردیم، دکتر می گفت باید یک کلاس ویژه بگذارم تا ادبیاتمان را یکی کنیم. برای گردآوری افراد با تخصص های مختلف قدرت عجیبی داشت. با محوریت دکتر و معنویتی که بر فضای کار حاکم می کرد، همه نیروها با تمام وجود کار می کردند./همکار شهید
***
دانشجوی دکتری بودم. وقتی پیش ایشان می رفتم، مثل معلمی که بخواهد به بچه کلاس اول یاد بدهد، اگر اشتباهی می کردم گوشم را می پیچاند و می گفت این را می پیچانم که یادت بماند! گوشم داغ و قرمز می شد و تا نیم ساعت می سوخت! اگر دانشجوی خانمی اشتباه می کرد با خطکش به دستش می زد./شاگردشهید
***
اوایل زندگی، مخارج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم تأمین می شد. در تمام این سال ها خودم را در اوج عزّت دیدم. نمی دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می کردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من می آید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است. این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت. / همسر شهید
***
خیلی وقت ها که بر اثر فشار فعالیت ها شب دیر به منزل می آمد، به شوخی می گفتم: «راه گم کردی! چه عجب این طرف ها!» متواضعانه می گفت شرمنده ام. رعایت اهل منزل را زیاد می کرد. خیلی مقید بود که در مناسبت ها حتماً هدیه ای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می داد. بچه ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می رسید، دخترم بهانه حضورش را می گرفت. با پسرم محسن بازی های مردانه می کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می گرفت و این مایه غرور محسن بود. /همسر شهید
***
صبح از منزل بیرون آمدیم. وارد اتوبان ارتش شدیم. همسرشان هم در ماشین بود. حدود 4، 5 دقیقه ای از منزل فاصله گرفتیم. موتورسواری بمب را به آن سمت که آقای دکتر نشسته بود چسباند. چند ثانیه نشد که نگه داشتم و صدا زدم که پیاده شوید. دکتر یک پایان نامه را مطالعه می کرد. فکر کنم همان روز جلسه دفاع داشت. کاملاً در فضای پایان نامه بود. زمانی که گفتم پیاده شوید، حاج خانم در را باز کرد و پیاده شد. دکتر سرگرم مطالعه بود و عکس العملی نشان نداد. حاج خانم که زود پیاده شده بود، خواست در را باز کند که با انفجار مجروح شد. ایشان ضربه شدیدی خورده بود؛ از پا و سرش خون می رفت. تمام بدنش مجروح شده بود. آمبولانس آمد و ایشان را به بیمارستان فرستادیم. آقای دکتر درجا شهید شده بود./راننده و محافظ شهید
***
دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم می رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می کردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه هایش که می گشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه می کرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می کردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفن های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می افتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش می زد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده می شد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می دانستم که تمام شده است. خیلی دلم می خواست می توانستم بالا بروم. می دانستم که آخرین لحظه ای است که او را می بینم. اگر این برانکاردی ها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش می بردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر می کردم که این آخرین لحظه ای است که این فرد می تواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را می دادم که می خواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده. خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. می دانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم. / همسر شهید
منبع: فرهنگ